دلم به قلب وفادارت خوش بود که اینک بی وفا شده ای!
دلم به یکرنگی و صداقتت خوش بود که مدتهاست مثل غریبه ها
شده ای!
گناه من چه بود که مثل دیوانه ها بودم ، لحظه ها را میشمردم
و منتظر
آمدنت بودم!
نه انگار عاشقی به من نیامده ، دل به هر کسی دادم ، دلی به
من نرسیده!
دلم به احساس تو خوش بود که تو نیز بی احساس شده ای!
از عشق گذشتی ، دل مرا سر راهت ندیدی و شکستی!
ای بی وفا چرا دلم را شکستی و رفتی ، من تنها با یک
خداحافظی ات ،
کوله بارم را می بستم و از قلبت میرفتم!
چرا اشکم را درآوردی و رفتی ، من بعد از رفتنت یک عالمه
اشک داشتم
برای ریختن!
حالا که رفتی نه اشکی در چشمانم مانده و نه قلبی در سینه
ام می تپد!
حالا حتی با تنهایی نیز رفیق نیستم ، بگذار برایت بگویم که از
تنهایی نیز
تنهاتر شده ام
دلم به تو خوش بود ، که تو نیز مثل همه بودی ، مثل همه از
روی هوس با
من بودی !
به یادم می آید که میگفتی با همه فرق داری ، نه انگار خیالی
بیش نبود،
تو حتی از همه نیز بی وفاتر بودی!
رفتــــــی؟ امــــــــا...!
رفتی؟ با خاطراتت؟ با محبتهای دلت؟ با چشمان خیس؟
رفتی اما خیلی زود رفتی . بدون خداحافظی ، بدون یه کلام
حرف ناگفته!
می دانستم می روی اما نه به این زودی!
خاطراتت تا ابد در قلبم نگه خواهم داشت مطمئن باش!
خاطره هایی که با هم بودیم مثل لیلی و مجنون.
خاطره هایی که با هم درد و دل می کردیم مثل عاشق و
معشوق.
خاطره هایی که با هم اشک می ریختیم مثل ابر پریشون.
تمام خاطرات با هم بودنمان در قلبت از یاد بردی؟
افسوس که گذشت…هرچه خاطره خوب بود گذشت…
تنها خاطره های تلخ از با هم بودنمان برجا مانده است.
با رفتنت همه چیز سوخت…خاطره ، محبت ، عشق. دیگر امیدی
به زندگی
نیست.
آروزهایم همه تبدیل به رویا شدند. همه تبدیل به خواب
بیدارنشدنی شدند.
رفتی
بدون یادگاری. بدون خداحافظی. بدون یک کلام حرف عاشقی!
مثل یک پرستو رفتی ، پرستویی که یک لحظه سفر میکند
، سفر به شهر
خوشبختی
میکند. می دانم خوشبختی و رنگش را در لحظه هایی که با هم
بودیم
ندیدی! حالا
سفر کن به همان شهر خوشبختی ها !
من هم در همین شهر غریب و نا آشنا و بی محبت خواهم ماند.
خوشبختی را در چهره ات می بینم . اما چهره من دیگر رنگ
خوشبختی را
نخواهد دید
و دیگر قلب من به غصه و درد عادت خواهد کرد.