یکی از سخت ترین لحظات عمر یک انسان، لحظات چشم انتظاریست. لحظاتی که هر ثانیه اش همانند یک سال می گذرد و هر ساعتش همانند یک عمر. لحظاتی که حاضری تمام هست و نیست و بود و نبودت را فدا کنی تا زودتر به سرانجام برسند و نهایتش را ببینی؛ همه تجربه کرده ایم.
فرزندی که برای ورود پدرش به خانه، چشم به در دوخته و هی بهانه می گیرد و بابا بابا می کند و گاهی هم سراغ مادر می رود و گِلگی می کند که بابا چرا نمی آید؛ لحظاتی که شاید بتوان فرزند خردسال را با چند اسباب بازی سرگرم کرد یا با یک شکلات کامش را شیرین نمود یا نهایتاً با یک خواب ربع ساعت از دست نق زدن ها و بهانه گیری هایش خلاص شد اما ...
اما او می داند پدرش رفت تا بیاید، نرفت که هیچ گاه بازنگردد. اما چیزی که آن کودک - و امثال آن کودک که ما باشیم در شرایط مختلف - درک نمی کنیم و نمی دانیم، زمان برگشتن است. مادر می آید رو به روی ساعت و عقربه ها را نشان پسرک می دهد و می گوید ببین؛ این عقربه که به اینجا رسید یعنی نزدیک به بازگشت پدر است. فرزند برای رسیدن آن عقربه به آن حد از ساعت لحظه شماری می کند.
فرزند را که به حال خودش رها کنی ممکن است اسباب بازی هایش را بیاورد بپاشد وسط خانه، کمی که کاری به کارش نداشته باشی ممکن است آنقدر غرق در عروسک بازی و خانه سازی و تفنگ بازیش بشود که یادش برود اصلاً بابایی داشته که چشمش به در بوده برای آمدنش. اما کافیست دوباره به خود بیاید و نگاهش به ساعت بیفتد. دیگر نمی توان این بچه را با وعده و وعید و اسباب بازی و تنقلات سرگرم کرد. او به جایی می رسد که فقط پدرش را می خواهد ولاغیر.
وقتی کودک متوجه بشود آجرهای ثانیه ای یکی یکی روی هم قرار گرفته اند و دیوار ساعت را ساخته اند دیگر تاب تحمل تماشای چرخش عقربه ها را ندارد و شروع می کند به گریه زاری و چنگ می زند به در و دیوار و اشک می ریزد ...
برای نبود پدرش ضجه می زند و ناله می کند و اشک می ریزد؛ آنقدر اشک می ریزد که چشمانش جایی را نمی بیند و مادر دست به تلفن می برد و به پدر می گوید زودتر بیا؛ کودکت خودش را کشت از نبود تو.
و ما برای تو مگر چه قدر اشک ریخته ایم و ضجه و ناله سر داده ایم تا کار را به جایی برسانیم که بگویند بیا و ظهور کن؛ شیعیانت خودشان را می کشند در فراق تو ...
آری، تا کارد به استخوان نشوی این دیوار روزها و فصل ها و سال ها روی هم ساخته می شود، تا وقتی که تو به ضجه و گریه بیفتی و به هیچ چیز جز آمدن پدرت فکر نکنی و هیچ کس هم نتواند سرت را با اسباب بازی ها و خوراکی ها گرم کند. می دانی چرا؟ چون تو آگاه شده ای که هیچ کدام این ها برای تو بابا نمی شود. تا نفهمی که بابا نداری همین طور دچار چرخش ایام می شوی بی هیچ حاصلی.