روزی لقمان حکیم در کشتی سفر می کرد. تاجری وغلامش نیز در آن کشتی بودند . غلام بسیار بی تابی و
زاری می کرد و از دریامی ترسید . مسافران خیلی سعی کردند او را آرام کنند اما توضیح و منطق راهبه
جایی نمی برد .ناچار از لقمان حکلیم کمک خواستند و لقمان گفت که غلامرا با طنابی ببندند و به دریا بیندازند .
آنان این کار را کردند و غلاممدتی دست و پا زد و آب دریا خورد تا اینکه او را بالا کشیدند . آنگاه اوروی عرشه
کشتی نشست عرشه را بوسید و آرام گرفت.
این حکایت همه ماست هنگام مشکلات و ناملایمت ها ناله می کنیم و غر می زنیم و غمگین می شویم .
ما هنگام درد و رنج اگر به درد های بزرگتری دچار شویم مشکل فعلیمان را از یاد خواهیم برد . پس پیش از
اینکه خداوند حکیمما را به درون دریا بیندازد زندگی را بخاطر آنچه که داریم سپاسگزار باشیم و نگذاریم
ناراحتی و غصه ما را فلج کند