هرچي آرزوي خوبه مال تو
هرچي که خاطره داريم مال من
اون روزاي عاشقونه مال تو
اين شباي بي قراري مال من
منم و حسرت با تو ما شدن
تويي و دلهرم از رها شدن
آخر غربت دنياست مگه نه
اول دو راهي آشنا شدن
تو نگاه آخر تو آسمون خونه نشين بود
دلتو شکسته بودن همه ي قصه همين بود
ميتونستم با تو باشم مثل سايه مثل رويا
اما بيدارمو بي تو مثه تو تنهاي تنها
هرچي آرزوي خوبه مال تو
هرچي که خاطره داري مال من
اون روزاي عاشقونه مال تو
اين شباي بي قراري مال من
هرچي آرزوي خوبه مال تو
هرچي که خاطره داري مال من
اون روزاي عاشقونه مال تو
اين شباي بي قراري مال من
اولین تار مو را زمانی پیدا کرد که داشت زیر تختخواب دنبال کرم لوسیونش میگشت. خم شده بود و سرش را کرده بود زیر تخت. خون توی سرش جمع شده بود و فکر میکرد الان است که نفسش بند بیاید. پنجره اتاقخواب باز بود و نسیم پاییزی خنکی که در اتاق میپیچید کف پایش را قلقلک میداد. داشت چمدان زیر تخت را به زحمت جابجا میکرد که دماغش شروع کرد به خاریدن، سرش را بالا آورد و آنجا بود که تارمو را که به دماغش چسبیده بود دید. یک تارموی بلند و بور. نشست روی تخت و به تارمو نگاه کرد. کامیونی با سروصدای زیاد از زیر پنجره عبور کرد و شیشههای اتاقخواب را لرزاند. تار بلند مو زیر نور ملایمی که از پنجره اتاقخواب تو میآمد برق میزد. فکرکرد که حتما با باد از پنجره تو آمده. ناخودآگاه بلند شد و پنجره را بست و این جریان را همان روز فراموش کرد؛ در واقع در آن زمان هیچ رابطهای بین اتاقخواب و تار موی بلند و بور زنانه در ذهنش شکل نگرفت
زن جلوی آیینه ایستاد و آه کشید. یک لکهء کوچک ابر، ذهن آیینه را مشوش کرد.
شانهء کوچک طلایی رنگ را برداشت و موهایی را که از قید سنجاقها رها کرده بود آراست.
موهای شلال و پر کلاغی ریخت روی شانه اش. از داخل آیینه می توانست تا دورها را ببیند.
اما، آسمانخراشی که پنجره هایی به شکل قلب داشت از بین همهء تصاویر به هم فشرده، بیشترین جذابیت را برایش داشت. لبخندی زد. لکه ابر بخار شد. صدای زنگ تلفن سکوت را شکست. دست روی قلبش گذاشت و موجی از درد را راند. دمپایی های قرمز رنگش را پوشید و به طرف میز تلفن دوید. بر لبه صندلی، کنار میز نشست و گوشی را برداشت.
به تو مي انديشم
به تو مي انديشم
اي سرا پا همه خوبي
تک و تنها به تو مي انديشم
به تو مي انديشم
همه وقت . همه جا
من به هر حال که باشم
به تو مي انديشم
به تو مي انديشم
تو بدان اين را . تنها تو بدان
تو بمان با من . تنها تو بمانبه تو مي انديشم...
جاي مهتاب به تاريکي شبها تو بتاب
من فداي تو .به جاي همه گلها تو بخند
من همين يک نفس از جرعه ي جانم باقي ست
اخرين جرعه ي اين جام تهي را تو بنوش
پاسخ چلچله ها را تو بگو
قصه ي ابر و هوا را تو بخوان
تو بمان با من . تنها تو بمان
.
می دانم که تنهایی
می دانم در سرزمین رویاهایت سرگردانی
تنها بدون من نشسته ای بیا تنهاییت را
رشته خیالت و افکارت را با من تقسیم کن
منهم چون تو تنهایم
در اطرافم ترا جستجو می کنم
روی هر نقشی ترامی بینم
همه رنگها رنگ چشمان ترا بیادم می آورد
همه جا به دنبال تو می گردم
طپش قلبم ترا صدا می کند
نفسم با یاد تو شمارش میشود
پاهایم به قدرت تو حرکت می کند
در کوچه ها و پس کوچه ها برای شنیدن صدایت می دوم
صوت تو ندای آسمانی است
آرامشم میدهد مرا رها نکن
مرا در گوشه ای از زندگی و قلبت بگذار
من باتو خواهم ماند حیات من از توست
من در وجود تو زنده می مانم
با من باش عزیزترینم
احساس ملکوتی مرا بپذیر
گل سرخ قلبم هدیه تو
اورا در کتابچه خاطراتت حفظ کن
هروقت کتابچه ات را گشودی مرا بخ
گریه های تو برام فایده نداره
برو که دیگه تو رو شناختمت
بگو به کی بگم گفتنیامو , حالا که به حرف حسودا باختمت
من تو ی شهر آرزوهام, واسه تو یه قصر طلایی ساخته بودم
به چه شوقی, به چه ذوقی, قلب و دین و ایمونمو باخته بودم
برو دیگه دوست ندارم, اسمتو نمی خوام بیارم
برو دیگه نمی خوام به یادت, چشمامو روی هم بذارم
هردفعه یکی در می زنه, عکس تو میاد به یادمن
که میومدی با یه گل سرخ,دمدمای صبح سراغ من
چه بچه گونه نگام می کردی, نگاتو باور میکردم
دوباره می رفتی, من تو سکوتم گلاتو پرپر می کردم
قصه های منو تو تمومه اما, یه روز تو تنها می شینی
حریر عشق گذشتمو, تو آینه ها می بینی
اما دیگه نیست اون که اشکاتو
می بوسید و تو براش نفس بودی
اونی که براش فرش زمینو یه سایه بون با تو بس بودی
روزی از تو خسته می شوم
که خاک تشنه از باران خسته شود
که برگ از بوی شکوفه برنجد
که گل از نوازش نسیم روی بر گرداند
از تو خسته می شوم ؟
باور می کنی؟
کاش بودی
و از تپیدن نفس هایم
می دانستی
از تو خسته نمی شوم
و از شرم گونه های خسته ام
می شنیدی
دوستت دارم را
از من دور نشو که عطر نفست آرامم کند.
همه می پرسند:
ــ چیست در زمزمه ی مبهم آب؟
ــ چیست در همهمه ی دلکش برگ؟
ــ چیست در بازی آن ابر سپید،
روی این آبی ارام بلند،
که تو را می برد ایگونه به ژرفای خیال؟ "
"ــ چیست در خلوت خاموش کبوتر ها؟
ــ چیست در کوشش بی حاصل موج؟
ــ چیست در خنده جام؟
که تو چندین ساعت
مات و مبهوت به آن می نگری؟"
ــ نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش خاموش که لغزیده به جام،
نه به این خلوت خاموش کبوترها؛
من به این جمله نمی اندیشم!
من مناجات درختان را هنگام سحر،
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینه ی کوه،
صحبت چلچله ها را با صبح،
نبض پاینده ی هستی را،
در گندم زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونه ی گل،
همه را می شنوم، می بینم!
من به این جمله نمی اندیشم!
به تو می اندیشم!
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنا به تو می اندیشم!
همه وقت،
همه جا،
من به هر حال که باشم به تو می اندیشم!
تو بدان این را
تنها تو بدان،
تو بیا،
تو بمان با من تنها تو بمان.
جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب!
من فدای تو، به جای همه گل ها تو بخند!
اینک این من که به پای تو در افتادم باز.
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر!
تو ببند!
تو بخواه!
پاسخ چلچله ها را تو بگو.
قصه ی ابر هوا را تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!
در دل ساغر هستی تو بجوش!
چشمانم چه گناهی کرده اند که باید این همه اشک بریزند .دستهایم چه گناهی کرده اند که باید این همه از سردی نا توان باشند.
پاهایم چرا باید این همه خسته و نا توان باشند.چهره ام چرا باید این همه پریشان و غم زده باشد.
قلبم چرا باید شکسته و پر از شور و التهاب باشد.دلم چه گناهی کرده است که باید در قفس دلی دیگر اسیر باشد.
احساسات پاک من چه گناهی کرده اند که باید اینک دروغین و پر از ریا باشند.
زندگی ام چرا باید این همه پر از اضطراب و ترس و نا امیدی باشد.
من چرا باید در این راه سخت و دشوار و پر از مانع قرار بگیرم و راهی برای بازگشت نداشته باشم.
گناه من چه بوده است ای خدا؟ چرا باید تاوان این همه سختی و غم و غصه را بدهم؟آری گناه من عاشق شدن است .چشمانم نگاه به چشمی دیگر انداختند و عاشق شدند و دائم برای عشق اشک ریختند ، دستهایم دست عشق را گرفتند و عاشق شدند و از شور و التهاب لحظه های عاشقی سرد شدند ، پاهایم به سوی دیار عشق در حرکت بودند و به خاطر این راه دشوار عاشقی خسته و نا توان شدند ، چهره ام رنگ عشق را دید و عاشق شد و پریشان از عشق سفر کرده و غم زده از عشق پر درد !قلبم شکسته شد به خاطر عشق ، چون عشق پریشان بود ، دلم در قفس عاشقی اسیر شد چون عاشق شد .احساست من بی هوده برای عشق خوانده و نوشته و ابراز شد و دروغین از آب در آمد . زندگی ام نابود شد ، زندگی ام پر از درد شد ، چون زندگی ام رنگ عشق را دید و عاشق تر شد .آری ، تمام این دردها ، غم ها و غصه ها به خاطر گناهی بود که در یک نگاه و در یک لحظه چشمانم مرتکب شدند . پشیمانم از اینکه دستهایم را به سوی خداوند بردم و از او خواستم که عشقی مقدس را به من هدیه کند.
پشیمانم از اینکه چشمانم در چشمان عشق طلسم شده اند ! پشیمانم از اینکه دلم را به دلی هدیه دادم که دلم در آن دل اسیر شد پشیمانم از اینکه دستهای گرم و پر توانم را در دستان عشق گذاشتم و دستهایم سرد و ناتوان شد.
پشیمانم از اینکه تمام زندگی و امیدم را در صندوقچه قلب عشقم گذاشتم و کلیدش را به دست روزگار سپردم .خدایا این گناه مرا ببخش ، مرا از این عذاب عاشقی نجات بده ، و مرا به همان دوران تنهایی بازگردان .میخواهم همان انسان تنها وغریبه باشم ، میخواهم همان انسانی باشم که برای خود رویاها و آرزوهایی داشت ، میخواهم همان انسان تنها و بی کس باشم.
می خواهم همان قلبی داشته باشم که پاک و بی ریا و ساده باشد …خدایا مقصر تویی من از تو و چشمانم شاکی هستم ! ، اینک که مرا در این زندان عاشقی اسیر کرده ای ،و راهی برای بازگشت به گذشته برایم نگذاشته ای ، و مرا عاشق کردی و در قلب معشوقم طلسم کرده ای لااقل بیا و با ما باش ، بیا و این زندگی را برایم عذاب نکن ، بیا و مرا به عشقم برسان و ما را به سوی دنیای خوشبختی ها روانه کن ، بیا و ما را مثل دو کبوتر عاشق در این آسمان آبی ات رها کن .
خدایا تو که مهربانی تو که بخشنده ای پس مهربانی و بخشندگی ات را به ما نشان بده ،
خدایا تو مرا در این سیلاب عشق رها کرده ای پس بیا و به من کمک کن که در این سیلاب عشق فرو نروم . به پاهایم قدرت بده تا از این سیلاب به راحتی عبور کند ، به دستهایم قدرت بده تا محکم و با قدرت دستان یارم را بگیرم تا آن را به سلامت و موفقیت از این سیلاب عبور دهم .خدایا به من اراده بده که عشق را رها نکنم و با توکل به تو به هر آنچه که میخواهم برسم.
خدایا اینک که تو مرا در این سیلاب عاشقی رها کرده ای به قلبم نیروی عشق و دوست داشتن عطا کن تا با احساس پاک و بی ریا و عاشقانه بتوانم با عشق زندگی کنم و او را از تمام وجودم دوست داشته باشم .خدایا تو را به آن عظمت و بزرگی ات قسم میدهم که به ما کمک کنی ، تو که ما را در این سیلاب عاشقی رها کرده ای لااقل هوای ما را داشته باشی.
خدایا اگر نمیخوای کمک کنی ، اگر میخواهی ما را به حال خود رها کنی ، مرا از این سیلاب و این زندان عاشقی نجات بده تا بیشتر از این عذاب این زندان پوچ نشوم .مرا از عشق جدا کن و مرا همان انسان غریبه و تنها و بی ریا کن …!!!!خدایا مقصر تویی و چشمانم ، اینک که خودت مرا در این دنیای عاشقی رها کرده ای پس تا آخر راه با من باش!خدایا من از تو شکایت دارم که این چشمان ساده را به من دادی! ، اینک که نمیتوانم از تو که اختیار تمام دنیا در دستانت میباشد ، به تو که ما را آفریده ای ، به تو که تنها امید مایی ، به تو که کبیر و مهربانی به کسی شکایت کنم ،پس تنها راه این است که در خاکت سجده کنم ، و التماس کنم تو را که به ما کمک کنی ، من شاکی ام از این دنیای عاشقی واز چشمانم ، شکایتم را به چه کسی بگویم ؟ پس مجبورم که در مقابل تو که قاضی دنیایی از چشمانم شکایت کنم !!!خدایا ، یــــا به من کمک کن تا به تنها آرزویم که رسیدن به عشقم میباشد برسم و یا اینکه مرا از عشق جدا کن و چشمانم را برای همیشه از من بگیر تا عاشق کسی دیگر نشود!
من، همین یک نفس از شعله ی جانم باقیست،
آخرین جرعه ی این جان تهی را تو بنوش