لیلی و مجنون
لیلی و مجنون، دختر و پسری نابالغ در مکتبخانه به یکدیگر دل میبندند. خواستگاری خانواده پسر به نتیجه نمیرسد. و حتی به جنگ قبیلهای میانجامد. جنگی که مجنون در آن طرف دشمن (طایفه عروس) را میگیرد. لیلی را به مرد مالداری به شوهر میدهند. ولی بیماری لیلی باعث ناکامی شوهر میشود و لیلی دوشیزه میماند. شوهر از شدت ناراحتی لیلی دق میکند و میمیرد. لیلی به ذکر حق میپردازد و دلش به نور الهی و فره ایزدی روشن میشود و به مقام والای معنوی میرسد. سرانجام در آخرین دیدار بر سر گور لیلی، او از مجنون دستگیری کرده و آن نور ایزدی در دل مجنون جای میگیرد.
خسرو و شیرین
خسرو و شیرین، در این داستان فرهاد و خسرو هر دو عاشق شیرین هستند ؛ بنا بر این خسرو با فرهاد عهدی میبندد که اگر فرهاد توانست با تبر یک کوه را بکند ، حق داشتن شیرین را ، و اگر نتوانست خسرو این حق را داشته باشد. فرهاد به عشق شیرین به بالای کوه میرود و شروع به کندن ان میکند. وقتی این خبر به خسرو میرسد او که خود را در خطر میبیند ، به یکی از ندیمه های خود دستور میدهد که به فرهاد خبر برسانند که : "شیرین از مریض حالی در گذشت". چون این خبر به فرهاد رسید ، وی خود را بیدرنگ به ظرب طبر کشت. و با رسیدن این خبر به شیرین ، او نیز از غم مرگ فرهاد و نیرنگ خسرو دق مرگ شد.
اکو و نارسیس
اکو و نارسیس، از جمله عشاق نامدار در اساطیر یونانی به شمار میآیند. اکو، پری بسیار پُرحرفی بود که بوسیلهٔ هرا، محکوم به خاموشی ابدی شده بود و تنها اجازه داشت که آخرین سیلاب کلماتی که از دهان هر کس خارج میشد را، تکرار کند. این پری زیبا، وقتی که نارسیس را دید، یک دل نه صد دل، عاشق او شد.
امّا نارسیس، پسر جوانی بود که از عشق، چیزی سرش نمیشد و همهٔ دخترانی را که عاشق او میشدند [و از جمله اکو را]، مسخره میکرد. سرانجام دختران به همین دلیل از خدایان خواستند که نارسیس را تنبیه کنند و خدایان نیز کاری کردند که نارسیس، صورت خویش را در آب چشمهای بدید و یک دل نه صد دل، عاشق خود شد. بر اثر همین عشق، [و از آنجا که امکان وصالی برای او وجود نداشت، نارسیس روز به روز ضعیفتر و نحیفتر شد تا اینکه سرانجام جان سپرد. درست در همان محلی که نارسیس مرده بود، نخستین گل نرگس (نارسیس) روئید. امّا اکو که از عشق نارسیس به شدت ضعیف و ناتوان شده بود، هنگامیکه خبر مرگ نارسیس را شنید، آنچنان نحیف شد که به یک اکو (انعکاس صدا) تبدیل گردید.
رومئو و جولیت
رومئو و جولیت، قهرمانان این نمایشنامه دختر و پسری از دو خانواده بزرگ و رقیب در شهر ورونا هستند که پس از نخستین شب عشق ورزی، در تلاش برای رسیدن به یکدیگر به بن بست میرسند. در این میانه خانوادههای آن دو که کینهای دیرینه از هم دارند، آتش اختلافاتشان بالا میگیرد و رومئو ناخواسته باعث مرگ تیبالت از خانواده کپیولت میشود و کار را بدتر میکند. ژولیت ناامید از تحقق عشقش و با هدف تنبیه و هشدار دیگران، سمی را میخورد که مدتی او را همچون مردهای به خواب عمیقی فرومیبرد. خبر مرگ در شهر میپیچد و رومئوی دلشکسته و بیخبر، درکنار پیکر ژولیت که در انتظار برگزاری مراسم تدفین، در کلیسا گذاشته شده به زندگی خود پایان میدهد. دمی بعد ژولیت از خواب برمی خیزد و با دیدن تن بیجان رومئو، او نیز همین کار را میکند.
وامق و عذرا
وامق و عذرا، عذرا دختر پادشاه جزیرهای به شامس، در معبد شهر، به جوان زیبارویی به نام وامق بر میخورد که از ترس نامادری خود به شامس گریخته است. به وساطت عذرا، وامق میهمان دربار ملک میشود. از او در بزمی پرسشها میشود و تواناییهای او را میسنجند. این دو دلباختهٔ هم می شوند. شبی از شدت عشق، وامق به نزدیکی سرای عذرا میرود، اما تنها آستان در را میبوسد و بر میگردد. آموزگار عذرا این خبر را به پادشاه میدهد و او بر میآشوبد میان این دو فراق میافتد. دشمنان به تاخت و تاز به شهر میپردازند، پادشاه کشته میشود و عذرا اسیر. عاقبت بازرگانی که حال عذرا را در مییابد، به او قول میدهد که را به وصال وامق برساند. تمام اعلام، نامهای افراد و اماکن، بجز دو فرد اصلی داستان، پارسی شدهٔ اسامی یونانی هستند. با بررسی پاپیروسها و کتیبههای یونان باستان، پژوهشگران از جمله بواوتاس وامق و عذرا را با متیوخوس و پارتنوپ تطبیق دادهاند.
ونوس و آدونیس
ونوس و آدونیس، این داستان، ماجرای عشق ونوس یا همان آفرودیت، الهه هوسباز عشق و زیبایی، نسبت به آدونیس، شکارچی جوان و زیبای کوههای سوریه (لبنان) است. در این داستان، برای اولین بار شکارچی زیبای عشق، خود با عشق جوانی شکارچی، شکار میشود و به عبارت دیگر، در این منظومه عشقی، ونوس یا همان آفرودیت که جذاب ترین الهه آسمان است، به جای عشق آفرینی، خود به دام عشق میافتد. آدونیس، هم پسر و هم نواده کیئور پادشاه قبرس به شمار میآمد و حاصل همخوابگی کیئور با دختر زیباروی و هوسبازش، میرا بود. روزی از روزها، آدونیس در گرماگرم شکار و شکار افکنی، ناگهان زنی جوان و نیمه برهنه را در برابر خویش یافت، که محو تماشای او شده بود. این زن زیباترین زنی بود که آدونیس به عمر خویشتن دیده بود و البته وی حق داشت، چراکه این زن، کسی به جز عشق آفرین بزرگ آسمان، ونوس نبود... روزی از روزها که آدونیس، برای ساعتی از ونوس دور شده بود تا به شکار بپردازد، ناگهان گراز زیبا و چالاکی را در برابر خویش یافت، وچهارنعل دنبال او به تاخت در آمد. گراز و آدونیس که سوار بر اسب بود، مسافتی دراز را در دل کوه و جنگل پیمودند تا به کنار رودخانهای رسیدند و ایستادند. در آنجا بود که ناگهان گراز به صورت مارس (مریخ) در آمد و با نیروی خدائی خود آدونیس را بر زمین کوفت و سینه اش را از هم درید. ونوس پس از مرگ آدونیس، با یک رقیب عشقی سرسخت مواجه شد. بدین ترتیب که آدونیس مثل همۀ دیگر مردگان، بعد از مرگ به دیار تاریک زیر زمین رفت که در آن دیار، پرسفونه ملکه زیبای دیار خاموشان به همراه شوهر خویش هادس، خدای دوزخ، فرمانروایان آن بودند. این ملکه دیار خاموشان به شوهرش وفادار بود ولی دیدار آدونیس تاب از کف او برد و وی را بی اختیار به آغوش این جوان ماهرو افکند، به طوری که چون خدای خدایان بر اثر بی تابیهای و تقاضاهای ونوس بالاخره رضا داد که آدونیس دوباره زنده شود، پرسفونه هر دو پا را دریک کفش کرد و گفت هرکس دیگری را بخواهید پس میدهم ولی این پسرک زیبا را پس نمیدهم. بالاخره خدای خدایان دور از چشم شوهران ونوس و پرسفونه، با این دو الهه عاشق پیشه مجلسی آراست و طرفین موافقت کردند که نیمی از سال را آدونیس در روی زمین مال ونوس و نیمی دیگرش را در زیر زمین مال پرسفونه باشد.