اَعرابی وارد شد، پرسید:
کدام یکتان محمد هستید؟
نشانش دادند؛ جلو رفت؛ نشست.
پرسید:
از قرآن برایم بگو! چیست؟
فرمود:
فمن یعمل مثقال ذرة خیراً یره و من یعمل مثقال ذرة شراً یره.
برخاست و رفت ... مسلمان شد/
آوازه اش همه جا پیچیده بود، سارق، راهزن، بزن بهادر یا به قول خودمان اراذل و اوباش.
نیمه های شب بود، روی چینه ی دیوار قرار گرفت که صاحب خانه به اینجای کتاب رسید:
أَلَمْ یأْنِ لِلَّذِینَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِکْرِ اللَّهِ وَ مَا نَزَلَ مِنَ الْحَقِّ ...
از دیوار پایین آمد، گریه کرد و رفت ... مسلمان شد/
دقت کردید آدم میره حموم و در میاد لباس نو و تمیز که می پوشه چه حس خوبی داره؟!
دوست نداری تا چند روزی نه بوی عرق بگیره و نه کوچک ترین لکه ای روش بیاُفته.
یک همچین چیزی هست تقریباً، شبیه همون لباس نویی که می پوشی و خیلی دوستش داری.
تا حالا این طوری دوسش داشتی و مثل لباس نوت ازش مراقبت کردی؟!